ساعاتی در بیمارستان ولیعصر مشگین شهر / گزارش

0
13

با اورژانس که تماس می گیری یک خانم که مشخص است به اصول و مقدمات پزشکی و سلامت اشراف دارد گوشی را بر می دارد. گزارش و آدرس را با طمانینه می شوند و قبل از اینکه راهنمایی را شروع کند، می گوید: “اورژانس را ارسال کردم”

تماس با اورژانش

همین یک جمله ی کوتاه خیالِ آدم را از دیر رسیدن اورژانس راحت می کند. بعد شروع می کند به ارائه یک سری آموزش ها در رابطه با بیمار ارائه می کند. آرامشی که القا می کند بسیار ارزشمند است. اما یک اشکال کوچک وجود دارد. آنهم اینکه سامانه ی پاسخگویی در اردبیل مستقر است. این مشکل برای پلیس 110 مشگین شهر هم وجود دارد. وقتی آدرس می دهی کمی کلافه ات می کنند. سوال اینکه «از کدام شهر تماس گرفته ای؟» آدم را بیشتر اذیت می کند. اگر آدرست بومی باشد خیلی بیشتر اذیت می شوی. آخر در مشگین شهر چه کسی به خیابان ششم بهمن می گوید خیابان دکتربهشتی! یا اگر بخواهیم آدرس پنجشنبه بازار را بدهیم واقعاً سخت است که به یاد بیاوریم نام رسمی این خیابان “تربیت” است. بالاخره وقتی پاسخگوی تلفن یک فرد بومی باشد خودش هم کمک می کند. سریع می پرسد خیابان پلیس را رده کرده ای یا نه؟ و تعاملی سازنده با تماس گیرنده ایجاد می کند که بهتر و دقیقتر می توانی آدرس بدهی. بخصوص وقتی که استرس داری. تصادف کرده ای. بیمار بدحال داری یا حتی زمانی که مورد؛ فوری فوتی است.

اما اگر از مساله آدرس دادن چشم پوشی کنیم پاسخگویی تماس بسیار مناسب بود.

زمان رسیدن اورژانس

ماشین اورژانس حدود 11 دقیقه ای رسید. بنابر اعلام رئیس سازمان اورژانس کشور زمان استاندارد رسیدن آمبولانس بر بالین بیماران در شهرهای کوچک 8 دقیقه‌؛ در مأموریت‌های جاده‌ای 15 دقیقه‌ و در شهرهای بزرگ 10 دقیقه‌ و در کلانشهرها 12 دقیقه‌ای برسد. زمان استاندارد جهانی هم 4 الی 7 دقیقه است. اما انصاف نیست که مشگین شهر را با استانداردهای جهانی مقایسه کنیم. با اینکه رییس سازمان اورژانس شهرهای کوچک را 8 دقیقه اعلام کرده است اما ما همین 11 دقیقه را هم قبول داریم و می توان گفت که مدت زمان حضور اورژانس مناسب بود. حداقل از زمان رسیدن پلیس 110 مناسب تر است. بنا به تجربه ای که در تاریخ 26 شهریور 1402 اتفاق افتاد زمان رسیدن پلیس، 16 دقیقه بود. البته طبق اعلام سردار معصوم بیگی رئیس پلیس پیگیری در خبرگزاری مهر که در اینجا می توانید گزارش را بخوانید زمان رسیدن پلیس نیز باید زیر 15 دقیقه باشد که این هم برای پلیس مشگین شهر با همان اغماضی که برای اورژانس در نظر گفتیم قابل قبول خواهد بود. با این حساب می توان بیشتر از قبل زمان رسیدن 11 دقیقه ای اورژانس را مناسب قلمداد کرد. هر چه نباشد باید دست اندازهای مشگین شهر را هم لحاظ کنیم.

پرسنل اورژانس

پرسنل اورژانس آقایان با حوصله و صبوری بودند. بعد از چند سوال و یک معاینه ساده پیشنهاد دادند بیمار به بیمارستان منتقل شود. مورد گزارش، حادثه سختی نبود. لذا در صحنه نیاز به عملیات بهداشتی و پزشکی خاصی نبود. از اینرو نمی توان در مورد تخصص پرسنل اورژانس نظر خاصی داد. به امید خدا در گزارشات تخصصی تر شاید مجالی فراهم شد تا به بررسی تخصصی تر پرسنل اورژانس و بیمارستان بپردازیم. با اینحال منهای مساله تخصص، پرسنل اورژانس بسیار خوب و باحوصله با مورد برخورد کرده و مورد با اتومبیل کهنه ی اورژانس که فقط آرم بنز را یدک می کشید به بیمارستان منتقل شد.

تجهیزات اورژانس

اتومبیل اورژانس گرچه آرم بنز را داشت اما صدای اتاق آن از پراید هم پیشی می گرفت. در دست اندازها کاملا مشخص می شد که این ماشین عمرش را کرده است. دست کم برای ارائه خدمات پزشکی عمرش را کرده است. وگرنه همه ما می دانیم که در ایران تا ماشین زبان باز نکند و خودش نگوید که مرا اسقاط کنید، کسی اتومبیلی را از رده خارج نمی کند.

گرچه هنوز در خیابان منتهی به بیمارستان که در ساعات شب ترافیک چندانی ندارد می توانست با کمی گاز دادن، نشان دهد که آن آرم بنز الکفی نیست و شتاب و سرعتش همچنان برای پراید و امثالهم دست نیافتنی است.

مشگین شهر 8 دستگاه آمبولانس دارد. 4 دستگاه در حوزه شهری و 4 دستگاه در حوزه روستایی فعالیت می کنند. 4 دستگاه عمری 5 ساله دارند، 2 دستگاه عمری 10 ساله و 2 تای دیگر نیز عمری 15 ساله. اینکه کدام دستگاه با چه عمری قسمت ما شده بود نمی دانم. اما هر چه بود فرتوت به نظر می رسید.

ورود به بیمارستان

از آمبولانس که پیاده شدیم، هل دادن در سنگین بیمارستان که باید از تمام وزنت برایش مایه می گذاشتی و چرک روی دستگیره ی رنگ و رو رفته اش کمی حالت را می گرفت. منی که 85 کیلو وزن دارم (شما بخوانید 65 کیلو) به سختی در را باز کردم. چه برسد به افراد نحیف و گاها مصدومی که وارد بیمارستان می شوند. بعد از عبور کردن از درب تازه متوجه شدم بخشی از این سنگینی در بخاطر گیر کردن زیرپایی ای است که پشت در قرار گرفته و تا خورده و فضای زیر در و کف بیمارستان را پر کرده است. دو قدم آنطرفتر هم یک پتوی چرکین که دیگر یادم نمی آید چند سال پیش اینها مد بودند کف راهروی بیمارستان بود. از آنها که طرح پلنگ در دامنه ی کوه بر آن نقش بسته. تا لحظه ی آخر خروج از بیمارستان که حدود 4 ساعت پس از ورود بود فلسفه ی آن پتو رو متوجه نشدم. شاید هم کسی انداخته بودش زمین و هیچ کسی حالِ برداشتنش را نداشت. در سطور بعدی متوجه خواهید شد که چرا می گویم کسی حالِ برداشتنش را نداشت.

پذیرش

پذیرش در بیمارستان با سرعت مناسبی انجام شد. اطلاعات بسیار کمی خواستند و بدون هزینه و کاغذبازی غیر معمول بیمار به بخش تحت نظر منتقل شد. اخلاق و رفتار پرسنل پذیرش نیز خوب ارزیابی می شود. گرچه زمان زیادی در آنجا نبودیم اما هیچ مساله آزاردهنده ای وجود نداشت.

بعد از خواباندن بیمار روی تخت برای کارهای اداری مجدداً به بخشهای تریاژ و پذیرش مراجعه کردم. در راهرو جوان یا نوجوانی تلو تلو می خورد. یک دستمال یزدی دور دست چپش پیچیده بود که معلوم نبود سرخی روی دستمال مال خود دستمال است یا خونی که به آن آغشته شده است. البته بهترین وضعیت تیپ و قیافه اش همان دستمال یزدی بود. پیراهنش کاملا خونی بود و یک کاپشن لی روی دوشش انداخته بودم که هر چقدر هم تلو تلو می خورد و به زمین می افتاد باز هم کاپشن از روی دوشش جُم نمی خورد. اینطرف و آنطرف می رفت و کسی دور و برش نمی پلکید. ظاهرا تنها آمده بود.
بعد از اینکه یکی دو دور در ورودی بیمارستان چرخرید زمین خورد. صورتش به قدری خونی بود که اگر چشمانش را می بست نمی شد جای چشمانش را تشخیص داد. روی هر دو طرف صورتش چند پارگی عمیق وجود داشت که معلوم بود می توان از همان پارگی ها انگشت را داخل دهانش فرد کرد. در سمت چپ یکی و در سمت راست صورتش چندین پارگی که خون ازشان می چکید. البته معلوم بود خونریزی را قبلا کرده است و چند ساعتی از اصابت چاقو یا هر چیز دیگر گذشته است و زخم ها خشک شده اند. با این حال چند قطره ای هنوز از اینطرف و آنطرف صورتش می چکید. متاسفانه هیچ ماموری یا سربازی نبود که دست وی را بگیرد و به کناری بکشد و تکلیفش را مشخص کند. اگر هم بود یا از ترسش قایم شده بود یا هم حالَش را نداشت که کارش را انجام بدهد. شاید در بیمارستان کسی انتظار آرامش و آسایش را نداشته باشد. اما اینکه با چنین صحنه ای هم روبرو شوی و هیچ اقدامی هم نشود دلهره آور است.
بعد از اینکه زمین خورد یک پرستار که مانتوی سرمه ای رنگ داشت به جوان نزدیک شد و گفت «باید به بخش فلان بروی» (به خاطر نمی آورم کدام بخش را گفت). جوان هم گفت «نمی دانم کجاست و کسی هم کمکم نمی کند» پرستار گفت «بلند شو با هم بریم» و با فاصله نیم متری از جوان او را به بخش مربوطه هدایت کرد. البته این پایان ماجرای جوان نبود و من او را کمی بعد هم دیدم که به سمت در خروجی می رفت و دم در زمین خورد. با مشقت در را باز کرد و خارج شد. معلوم بود که بخیه نخورده است. حتی خون صورتش هم پاک نشده بود. اینکه برای چه به بیمارستان آمده بود را نفهمیدم. تصور من این بود که بریدگی هایش بخیه بخورد. دست و رویش شسته شود و با حال نسبی بهتری از بیمارستان خارج شود. اما ظاهرا بیمارستان به چنین بیمارانی خدمات دیگری می دهد که بر من پوشیده بود.

بهداشت

با اینکه پسر از بیمارستان خارج شده بود اما آثار خونش روی پیشخوان پذیرش، پیشخوان صندوق، پیشخوان تریاژ و چند نقطه از راهروی بیمارستان مانده بود. بعضی از قطرات زمان خارج شدن من هنوز تازه و زنده بودند. بعضی ها هم لگد مال و دست مال شده بودند. خود من وقتی با پذیرش صحبت می کردم دست و آستینم خونی شد. خون پسر جوان حداقل تا 4 ساعت بعد که من در بیمارستان حضور داشتم روی پیشخوان ها و راهرو دیده می شد و کسی زحمت یک دستمال کشیدن نداشت. شاید هم وظیفه ی تمیز کردن خود در بیمارستان برای کسی تعریف نشده است. شاید هم تعریف شده اما کسی حالِش را نداشته که خون را تمیز کند. بالاخره همه بیمارستان را با خون می شناسند دیگر!
ماجرای بهداشت بیمارستان به خون آن پسر خلاصه نمی شد. شما در جای جای بیمارستان می توانستی قطعه ای برای شوت زدن پیدا کنی. وقتی اعصابت درگیر بیمار است و حوصله نداری سرگرمی خوبی است. بیمارستان پر است از تخت هایی با پایه های زوج که می توانی تمرکز کنی و یک کلاهک سرنگ را با دقت بین دو پایه تخت شوت کنی. به آدم حس خوبی می دهد. به نظرم به همین خاطر بود که هر چیزی از دست پرستاری به زمین می افتاد همانجا می ماند. همانجا می ماند تا اوقات یک بیمار یا همراه آن را شاد کند. البته غیر از خون، فقط قطعات با قابلیت شوت نبودند. چسبهایی هم بودند که نمی شد شوتشان کرد. اصلا اعصاب آدم را بهم می ریختند. وقتی سعی می کردی شوتشان کنی یا جابجا نمی شدند یا اینکه می چسبیدند به کفشت. آنوقت تازه باید کفشت را به زاویه های متفاوت روی زمین میکشیدی تا شاید از کفشت جدا شود. کمی هم به شانست بستگی دارد. گاهی در همان اولین تلاش موفق می شدی. اما در بیشتر مواقع باید چند بار تلاش می کردی تا به نتیجه برسی. انصافاً بیمارستان از چسب های با کیفیتی استفاده می کند.

بعد از پذیرش هم در زمان انجام آزمایشات، زمانی که منتظر انجام کارهای اداری توسط متصدی مربوطه که یک خانم بود، بودم؛ متوجه تردد یک فقره سوسک به اندازه یک بند انگشت روی مغنعه متصدی شدم. البته دم نزدم و در همان یک دقیقه، سه مرتبه سوسک را زیارت کردم که ظاهرا به دنبال یک مسیری به سمت خانه خود می گشت. البته که دَم نزدم. البته این کار نه از روی خباثت که از روی ترحم بود. با خود گفتم اگر به یک خانم اطلاع دهی که سوسکی روی مغنعه اش چه فاجعه ای را می توانی راه بیاندازی. این بود که بدون توجه به سوسک به ادامه کارهای درمان پرداخته شد.

(لازم به ذکر است چندین ماه قبل که نزدیک فروکش نهایی کرونا بود به بیمارستان مراجعه کرده بودم. بهداشت بیمارستان بسیار خوب بود. در چند ساعتی که در بیمارستان حضور داشتم چندین مرتبه تِی کشی با الکل انجام شد و در کف بیمارستان هیچ زباله ای دیده نمی شد)

پزشک

با اینکه ساعت حول و حوش 11 بود اما پزشکی به بیمار خود را معرفی نکرد. در تریاژ گفتند فلان دکتر (نام پزشک محفوظ است) پزشک آنکال است. اما نه در مرحله پذیرش و نه در خوانِشِ آزمایشات، متوجه حضور پزشکی نشدم. هیچ کسی با عنوان پزشک حال عمومی بیمار را از بیمار یا همراه آن جویا نشد و سوالات عمومی مانند سابقه بیماری و نوع بیماری و علت مراجعه و … به همان گزارش اورژانس و پذیرش اولیه محدود بود. در هر صورت پزشکی مشاهده نشد که در موردش صحبتی شود. شاید هم کاملا مخفیانه و سری به سراغ بیمار آمده و دورادور به طوری که شناسایی نشود ویزیت را انجام داده و مطابق با تشخیص خود بیمار را بعد از 4 ساعت مرخص کرده باشد. الله و اعلم.

پرستاران

پرستار در لغتنامه دهخدا، صفت فاعلی از پرستیدن. بنده. عبد. برده. چاکر. خادم نوشته شده است. در فرهنگ فارسی هم «خدمتکار ( مطلقا ) خادم» درج شده. در فرهنگ معین هم « خدمتکار، خادم» نوشته شده است. در فرهنگ عمید نیز پرستار «کسی که از پیران یا کودکان مراقبت می کند» شرح داده شده است. اما به نظر می رسد همه ی این عزیزان و تلاشگران در حوزه زبان دسته جمعی اشتباه می کنند. به نظر من پرستار باید «پزشک با افه ی اضافی» ملحوظ شود.  چرا که بعد از اینکه خونگیری و سرم زنی انجام شد پرستاران در پشت پیشخوان تجمع می کردند و با هم گپ و گفت می کردند. وقتی هم با بیمار یا همراهش کاری داشتند به محل بیمار مراجعه نمی کردند تا وی را صدا کنند. از همان پشت پیشخوان بلند نام بیمار را صدا می کردند. مثلا «قاسمی! مریضت را ببر سی تی اسکن». ویلچر کجاست؟ خوشبختانه وقتی کمی می گردی ویلچر را پیدا می کنی! همان بغل بخش «تحت نظر» است. اصلا چه کسی این را نمی داند؟ همه می دانند ویلچر کجاست! حالا سِرُم را باید چه کار کنیم؟ نباید زیاد مزاحم پرستاران شوید. خوبی اش این است که با آزمون و خطا خیلی چیزها در مورد پزشکی یاد می گیرید. مثلا اگر سرم پایین تر از محل اتصال به بدن بیمار باشد خون به داخل شلنگ سرم بر می گردد. پس باید سرم را بالاتر از بدن بیمار نگه دارید. با کمی چالش هم می توانید بیمار را سوار ویلچر کنید. اصلا یکی از تفریحات بیمارستان همین ویلچر سواری است و خوب نیست پرستاران مزاحم تفریحات خانوادگی شما شوند. نام بخش مورد نظر هم که روی در و دیوار بیمارستان نوشته شده است. حتی رنگ هم زده اند. پس پرستار دیگر برای چیست؟ خودتان بیمار را سوار ویلچر کنید. سِرُم را بالاتر از بیمار نگه دارید و راه بیافتید. بخش مربوطه هم که با داد زدن صریح و بلند اعلام شده است. البته اگر کمی شانس بیارید شاید یک بیمار دیگر به شما آموزش دهد که می توانید با چکاندن یک ماشه در بین شلنگ سِرُم آنرا متوقف کنید. اینطوری می توانید بدون نگرانی سرم را در بغل بیمار گذاشته و با دو دست ویلچر را هدایت کنید. اگر هم چیزی در دستتان بوده زیر بغلتات بزنید. بالاخره ممکن است در موارد اورژانسی بعضی چیزها را همینطوری با خود بیاورند. مثلا من کسی را دیدم که جورابش در جیبش بود. معلوم بود فرصت پوشیدن جوراب را نداشته و در جیبش گذاشته تا سر فرصت جوراب را بپوشد. در هر صورت می توانید روی کمک سایر بیماران و همراهان آنها حساب کنید. یک توصیه ی کارگشا این است که با بیمارانی که همراه زیادی دارند بیشتر معاشرت کنید. آنوقت خواهید دید که می توانند به شما در مدیریت بیمارتان کمک کنند. یا اینکه حداقل سه همراه، همراهِ بیمار باشید. یکی به کارهای اداری برسد. یکی بیمار را جابجا کند. یکی هم وسایل اضافی را مدیریت کند. چون اگر لحظه ای بیمار را تنها بگذارید یک «پزشک با افه ی اضافی» سریع داد می زند که «بیا و بیمارت را جمع کن» (گَل مریضوی ییغیشدیر). بهتر است قدرت بدنی خوبی هم داشته باشید. چون ارتفاع تخت سی تی اسکن کمی زیاد است و همانطور که تا اینجا متوجه شده اید کسی قرار نیست در نشاندن بیمار به شما کمک کند. باید به قدرت بدنی خودتان و یا همراهان بیماران دیگر تکیه کنید.

دلهره

بعد از انجام آزمایشات، کمی فرصت بود تا بیمار و همراه آن کمی استراحت کنند. بیمار تازه به خواب رفته بود که صدای فحش های فارسی بلندی در بخش پیچید. فحش از دهان یک خانم به زبان فارسی با لهجه ترکی بیرون می آمد. فحش فارسی اصلا قدرت فحش ترکی را ندارد. اصلا انگار الکی هستند و از ته دل نیست. اما این خانم فحش ها را بسیار رسا و با صدای بلند اِدا می کرد. طوری که تک تک بیماران بیدار شده و گوش می دادند. فحش فارسی در مناطق ترک نشین کمی عجیب به نظر می رسید. اما به هر حال اینجا بیمارستان ولیعصر مشگین شهر است و نباید از دیدن و شنیدن هیچ چیزی تعجب کنید.
به نقل از پرستاران ماجرا از این قرار بود که مادری از یکی از روستاهای مشگین شهر با پلیس تماس گرفته و از ایشان خواسته به محل مراجعه کرده و مانع پرتاب سنگ دخترش به ماشین های عبوری شود. باز هم به نقل از پرستاران دختر ایشان دچار اختلال روانی بوده و سابقا در یکی از مراکز نگهداری بیماران اینچنینی بستری بوده است.
یک افسر پلیس به همراه دو سرباز که از دو طرف دستان دختر را گرفته بودند وارد بخش تحت نظر شدند. دختر نفس نمی کشید و متوالیاً سربازان را فحش می داد. اطرافیان هم از فحش ها بی نصیب نبودند. تمام بیماران نمی خیز روی تخت های خود ماجرا را تماشا می کردند. ظاهرا افسر از پرستاران درخواست کرده بود که به دختر دارویی تزریق کنند که آرام بگیرد. دو سرباز به سختی دختر را روی تخت کشیدند. افسر از دستبند زدن اجتناب می کرد. دلیل منطقی ای هم داشت. می گفت اگر دستبند بزنم دستانش را می برد.
دختر آرام نمی گرفت. بالاخره یکی از سربازها عصبانی شد و با یک ضربه ی مردانه به پاهای دختر توانست پاهای او را کنترل کند و با شال دختر پاهایش را به هم ببندد. البته بعد از آنکه دختر توانسته بود یک لگد به صورت سرباز حواله کند. دو سرباز با مصیبت و زحمت فراوان دختر را به تخت منگنه کردند. افسر هم بیکار نبود. او هم پاهای دختر را محکم گرفته بود تا لگد دیگری حواله ی خودش یا همکارانش نشود. پرستارانی که تا چند دقیقه ی قبل حاضر نبودند برای اطلاع رسانی یا انجام خدمات به بخش تخت نظر بیایند (فقط چند متر فاصله است)، همگی دور سربازان جمع شده بودند و اطلاعات بیمار را البته نه اطلاعات پزشکی بلکه اطلاعاتی در مورد اینکه اهل کدام روستا است، چرا اینجا است، شلوار چرمی اش چه مارکی است، چرا فارسی صحبت می کند و … را رد و بدل می کردند. بالاخره از میان پرستاران یک پرستار شجاع با هیکلی درشت پیش آمد و یک سرنگ به دختر تزریق کرد. اما ظاهرا محتویات سرنگ توان مقابله با دختر را نداشت.

دختر همچنان تقلا می کرد و سربازان عرق می ریختند. بعد از دقایقی همگی به این نتیجه رسیدند که با دارو و سرنگ و این سوسول بازی ها نمی توان دختر را کنترل کرد. در نهایت پلیس تصمیم گرفت که دختر را اطراف پل معلق رها کند.

پایان

نزدیک ساعت 2 شب وقتی از بیمارستان به سمت خانه بر می گشتم پاترولی را دیدم که کنار یک دختر با شلوار چرمی و بدون شال ایستاده است.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید