رضا فکری: مجموعه داستان «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» با فرم روایی ویژهای روایت میشود و اغلب با اتفاقهایی همراه است که از دریچهی دید راوی کودک داستان به مخاطب عرضه میشود. پسرهایی که بلوغشان تازه در حال جوانه زدن است. کم سن و سالهایی که همهی هدف زندگیشان زن گرفتن است. زنهایی که ابژهی نگاهها و خواستنهای همین پسران و البته مردهای داستاناند. نگاههایی که تنها به دنبال زیبایی ظاهرند. در جغرافیای این داستانها زشتی گناهی نابخشودنی است و صورت نازیبا مانع از رسیدن به حداقلهای زندگی میشود و در یک کلام خوشبختی این زنها در گرو داشتن بر و رویی مردپسند است. مردهایی که سرشار از خشم و تنفر و سوگیریاند و دیگران را با القاب خاص خطاب میکنند. آنها طوری رفتار میکنند انگار همهی دنیا حقشان را خوردهاند. شخصیتهایی با کوهی از عقدههای فروخورده و کینههایی که از همان ابتدای کودکی در وجودشان موج میزند و تا بزرگسالی رهایشان نمیکند. این المانها در تک به تک داستانهای خیاوی حضور دارند و مدام تکرار میشوند. داستانهایی که بدون پاراگرافبندی و یکنفس روایت میشوند و پاگردی ندارند. داستانهایی که به شیوهی درونگویی و روایت ذهنی نوشته شدهاند و بناست مخاطب را در به هم پیوستگی و یکپارچگیشان غرق کنند. گفتوگو با حافظ خیاوی را دربارهی مجموعه داستان «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» میخوانید.
***
رضا فکری: پس از انتشار مجموعهی «مردی که گورش گم شد» در سال ۸۶، به نظر میرسد مجموعه داستان «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» را با وقفهای ده ساله منتشر کردهاید. چرا مخاطبی را که با مجموعهی اولتان سر شوق آمده بود، این همه در انتظار کتاب بعدیتان گذاشتید؟
حافظ خیاوی: این کتاب را که سال ۸۹ نوشته و سال ۹۰ به نشر چشمه داده بودم، انتشارش هشت سالی طول کشید. علت این همه تاخیر هم توقیف نشر چشمه بود که همان روزها اتفاق افتاد. بعد من یک سال و خوردهای منتظر چشمه ماندم. چشمه که اجازه فعالیت دوباره گرفت احتیاط کرد که کتاب را چاپ کند و البته حق هم داشت. کتاب ماند. من سال ۹۱ و ۹۲ مجموعه داستان«بوی خون خر» را نوشتم و آبان ۹۳ در اینترنت منتشر کردم و بعد رمان«همه خیاو میداند» را اردیبهشت ۹۶ در اینترنت منتشر کردم و این کتاب را که دی ۹۵ به نشر ثالث داده بودم، همین چند ماه پیش منتشر شد. پس خیلی هم مخاطب را به قول شما منتظر نگذاشته بودم، نوشته بودم. ولی انگار تا کتاب کاغذی منتشر نشود خوانندهها از آن بیخبر میمانند؛ حتی روزنامهنگارها و منتقدها!
فکری: به نظر میرسد در مجموعه داستان «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» با داستانهایی به هم پیوسته سر و کار داریم. داستانهایی که ظاهرا بناست یکدیگر را کامل کنند و هر کدام پازلی باشند از روایت اصلی مورد نظر نویسنده. انگار چندان اصراری هم نداشتهاید که داستانهای کتاب روی پای خود بایستند و هر کدام خودبسنده هم باشند، به شکلی که بشود مستقل از سایر داستانها مورد خوانش قرارشان داد. چرا این به هم پیوستگی را به شیوهی فصلبندیهای یک رمان نپرداختید؟ این را برای این میپرسم که تجربهی نوشتن رمان«همهی خیاو میداند» را هم در چنته دارید.
حافظ خیاوی: به هم پیوسته؟ چنین قصدی نداشتم و اگر شباهتهایی هست و راویها به هم شبیه شدهاند ناخودآگاه است و بعضیها این را نقطه ضعف دانستهاند که داستانها شبیه هم شده است. و اینکه گفتید تجربه رمان دارم، در جواب پرسش قبلی هم گفتم که رمان چهارمین کتاب من است و «خدا مادر زیبایت…» دومین. وقتی که این کتاب را مینوشتم، قبلش فقط مجموعه داستانِ «مردی که گورش گم شد» را نوشته بودم.
فکری: المانهای مشترک بسیاری در داستانها وجود دارد. مثل مرد کلت به دستی که همه از او واهمه دارند و در چند داستان حاضر میشود. اسامی شخصیتهایی که در داستانها تکرار شدهاند، برای نمونه شخصیت «ننه» در دو داستان حضور دارد. مثل همین نام داستانها که هم «کت و شلوار داوود» را داریم و هم «پیراهن داوود» را. بسیار عجیب است اگر این شباهتها «ناخودآگاه» پدید آمده باشند و غرضی پشت این اشتراکها وجود نداشته باشد.
حافظ خیاوی: در «مردی که گورش گم شد» هم این موردهایی که در داستانهای کتاب تکرار میشوند هست. الان نمیدانم این عناصر تکرار شونده آیا به داستانها وحدت میدهند و آنها را سمت «به هم پیوستگی» میبرند، یا نشان دهندهی این است که نویسنده تنبل است و خیلی به ذهن و خیالش فشار نمیآورد که متفاوت بنویسد! البته تهِ دلم احساس میکنم این عناصری که تکرار میشود، داستانها را جذاب میکند و مخاطب را به شوق میآورد که داستانها را بخواند.
نقش زبان در داستان های خیاوی
فکری: زبان در مجموعه داستانتان مهمترین بخش از روایت است و بار بزرگی به دوش دارد، آنچه این داستانها و راویانشان را به هم پیوند میزند و شبیه هم میکند، نه خط قصه که فضای روانی شخصیتها و اتمسفری است که با این زبان به ذهن مخاطب راه مییابد. داستانها به اعتبار اینکه روایتشنو در داستان سکوت کرده و یا حضور ندارد مجوزشان را برای درونگویی و روایتی سراسر ذهنی گرفتهاند. گاهی پسرک داستان «دختر حسین آقا» با درخت سپیدار حرف میزند و گاه «فرهاد» میهمان داستان «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» زبان راوی را نمیفهمد و راه را برای روایت درونی او باز میکند. این مدل چینش واژگان داستانی با جملههای کوتاهِ ضربه زننده و اساسا این زبان چرا به شکلی یکسان بر همهی شخصیتهای داستانها (اعم از بزرگسال و کودک) منطبق میشود؟
حافظ خیاوی: بعد از نشر این کتاب به دو مورد بیشتر فکر میکنم؛ یکی تکگویی راوی و دیگری زبان مشترک. اگر بپذیریم که راویِ همه داستانها یک نفر است میتوانیم این زبان را هم که در داستانهای مختلف تکرار میشود قبول کنیم. ولی راویها که یکی نیستند! تکگویی یعنی سلب اجازه حرف زدن از طرف مقابل، یعنی یک صدایی. احساس میکنم که راویِ کوچکِ معصومِ این داستانها تبدیل به یک دیکتاتور شده است. او مدام از خودش، دنیای خودش و ذهن خودش میگوید و آدمهای دیگر را هم از منظر او میبینیم. او با اینکه رفتارهای معصومانه دارد و در رفتارش مستبد نیست، ولی تک گوییها از او یک مستبد معصوم ساخته است. به این فکر کردم و برای اینکه خودم و سوژههایم را از این مرض نجات دهم تصمیم گرفتهام یک نمایشنامه بنویسم، یک نمایشنامهی شلوغ و پر سر و صدا.
فکری: با اینکه مرتب زمان، مکان و موضوع در داستانها تغییر میکند اما داستانهای کتابتان پاراگرافبندی ندارند و یکنفس و بدون وقفه و انگار در وضعیت خلسه پیش میروند. درواقع دستگیره و پاگردی ندارند که مخاطب بتواند تغییر هر یک از این مولفهها را بهتر هضم کند. ضمن اینکه یک اکنون و یک حال مشخص کمتر در داستانها وجود دارد که بشود این درونگوییها را بر مبنای آن پیش برد. البته در بعضی از داستانها مثل «کت و شلوار داوود» که با محوریت مراسم عروسی پیش میرود و در داستان «عصای پدربزرگ» که با مرکزیت گم شدن عصا پیش میرود و در داستان «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» که با موضوع پخش کردن نذری و تعزیه شکل میگیرد یا در داستان «اتاق من» مرگ «ننه» چنین کارکردی دارد اما در سایر داستانها خط قصه در اکنون روایت داستان بسیار کمرنگ است و مخاطب به دشواری میتواند اسمها و خط و ربطشان را از میان این فضاسازیها و درونگوییها بیرون بکشد. فکر نمیکنید با رعایت چفت و بسط قصه میتوانستید خط روایت را پویاتر از اینی که هست نگه دارید؟
حافظ خیاوی: رمان را هم که مینوشتم دلم میخواست همه رمان یک پاراگراف بلند باشد؛ یک نفس. این شیوه نوشتن و این غرق شدن در بحر طویل را دوست دارم. یک جورهایی انگار با پاراگرافبندی، خواننده را از غرق شدن در روایت نجاتش میدهید، آگاهش میکنید. ولی چه کیفی دارد که یک داستان را، حتی یک کتاب را در یک پاراگراف بلند روایت کنی. چند وقت پیش شنیدم رمانی در فرانسه منتشر شده که همهی پانصد صفحه فقط یک جمله است و دوستی که خوانده بود میگفت عالیست. ولی خب، این دوست داشتن من نباید باعث شود که اهمالم را بپوشانم. ولی اینکه میگویید یک اکنون و حال مشخص در قصهها نیست قبول ندارم و فقط در داستان «پدر امیر» است که این نقض اذیتم میکند، وقتی میبینم چندان دقیق مشخص نشده، امیر که روایت میکند کجا قرار دارد؟ (مخصوصا در نیمهی اول داستان)
ابهام در داستان
فکری: انگار میل بسیاری هم به ایجاد ابهام در داستانپردازیهایتان دارید. داستانها هم در آغاز پر ابهاماند و هم در پایانبندی. در همین داستان «پدر امیر» مخاطب با قطعیت درنمییابد که خواب راوی مبنی بر مرگ پدر امیر درست از آب درآمده یا نه؟ شاید خوشحالی امیر و چند زن دیگر دم مدرسه خبر از صحت پدر امیر بدهد و شاید هم دلیل دیگری داشته باشد. یک جور ابهامی که انتهای داستان «دختر حسین آقا» را هم به شکلی گرهگشایانه رقم نمیزند. یعنی انتظار مخاطب برای فهم ماجرای داستان در انتها به ثمر نمیرسد و با تراوشات ذهن راوی کودک داستان به پایان میرسد. نگران نیستید که این فضای ابهامآلود مخاطبی را که چندان اهل کنکاش در متن نیست و فرصت دوبارهخوانی متن را ندارد، به دردسر بیاندازد؟
حافظ خیاوی: پایان داستان «پدر امیر» خیلی مشخص و معلوم است و همچنین «دخترحسین آقا». خوانندههای دقیق و با حوصله ابهامی در آن ندیدهاند. نگران این هم نیستم نکند مخاطبی که با حوصله کتابم را نمیخواند چیزی دستگیرش نشود. نگران نیستم که فحشم بدهند یا بگویند این چیه که نوشتهای؟ اگر داستانها درست بوده و با دقت چیده شده باشد، آن چند خوانندهی صبوری که ماجرا را بگیرد برایم کافیست. اصلا دلم نمیخواهد داستانهایم را حلیم کنم و بریزم تو گلوی خوانندهی راحت طلبِ تخمه شکنِ سریالهای ماهوارهای و فیلمهای هالیوودی.
فکری: در همین داستان «پدر امیر» راوی آرزو دارد پیامبر شود. منتظر جبرئیل است اما از مار و شب و بیابان و غار میترسد. کمالاتی دارد و رویای صادقه میبیند. آرزوهای کودکانهای دارد. مثلا رویاپردازی میکند اگر پیامبر شد مادرش را سوار تخت طلا کند، چراغ کوچه را با یک اشاره خاموش کند، دروازههای فوتبال را بزرگتر و مدرسهها را تعطیل کند. شاید با ذهن فانتزیپرداز یک کودک، همهی این آرزوها را یک جادوگر و یا ابر انسان بهتر بتواند برآورده کند، چرا پیامبر در ذهن او چنین جایگاهی دارد؟
حافظ خیاوی: این پیامبر شدن را دوست دارد و شاید ابر انسان و جادوگری را که شما گفتید مثل خود من نمیشناسد. پیامبر برای او ملموسترین ابر انسان است.
سوال بی جواب
فکری: همهی شخصیتهای داستانهایتان در توهم محضاند. مدام در حال خیالپردازیاند و البته جملههای کوتاه داستانی و فرم درونگویی راوی کمک بسیار به خلق این توهمات میکند. راوی داستان «کت و شلوار داوود» کشتن مردی را تصور میکند که هنوز کشته نشده است، آنجا که میگوید «خون خوب مینشیند رویش، خیلیها خودشان را خراب میکنند» و مسئلههای بسیار او همانند شبحی از ذهنش گذر میکنند. ناراحت مرگ «باران» است، از تنهایی و فلاکت خودش در عذاب است، در پی انتقام است و در انتها روی پل رودخانهای پر آب فکر انتحار را هم از نظر میگذراند. شخصیت ضعیفی که قدرت تصمیمگیری ندارد و مردد است. توسریخورده و در لایههای زیرین جامعه است. بیپول و سرد و خسته است و حتی یک کت و شلوار از خودش ندارد. تا به حال در عمرش ماشین دربستی نگرفته، عشقی که اصلا مشخص نیست به او تعلق داشته مرده است و از دکتری که از اساس معلوم نیست در اغوای «باران» نقشی داشته یا نه میخواهد انتقام بگیرد. به نظرم این داستانتان بهترین داستان مجموعه است و شخصیت و مدل رواییاش به خوبی تبیین شده اما پرسشم این است: این توهم برای راوی بزرگسال این داستان که تلخیهای بسیار زندگی را تجربه کرده حتما توجیه دارد اما راویهای کودک داستانهایتان چرا تا این اندازه متوهم و پریشاناند؟ آنها که هنوز تجربهای از زیست در این جهان دهشتآلود ندارند.
خیاوی: نمیدانم. دیگر این بازپرسیتان خستهم کرد.
این مصاحبه در تاریخ 29 اردیبهشت 1397 در سایت کافه داستان منتشر شده است